وقتی از خونه به سمت فرودگاه حرکت میکردم، خودم هم نمیدونستم که در این سفر اداری ممکنه چه اتفاقی برام بیفته و با چه کسی روبرو بشم. اون شب فرودگاه خیلی شلوغ بود. بلیت و چمدانم رو تحویل دادم و کارت پرواز رو از مامور فرودگاه گرفتم. موقعی که از میان مسافران بیرون میومدم یه دفعه چشمم به یک قیافه آشنا افتاد و نگاهمون بهم گره خورد. هرچند سالها گذشته بود، ولی خوب شناختمش موجود نفرت انگیزی که همیشه از بخاطرآوردن اسمش چندشم میشد: نیلوفر منصوری!
سابقه آشنایی ما به گذشته های دور برمیگشت. حدود 12 سال پیش و زمانی که هردومون دانشجو بودیم. نیلوفر